loading...
جی - ای
ADMIN1 بازدید : 6 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (0)

شهادت مولي متقيان امير مؤمنان ،حضرت علي (ع) بر تمام شيعيان و محبان آن حضرت تسليت باد.

خدايا :

همه در شب قدر از تو مي خواهند "بدهي" اما من از تو مي خواهم "بگيري " خستگي ،دلتنگي و غصه ها

را از لحظه لحظه روزگار همه ي محبان علي (ع).

يا علي درمانده ام دستم بگير اي كه هستي بي كسان را دستگير

ADMIN1 بازدید : 8 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (0)

مردی که دارای یک بیماری ریوی است تصمیم می گیرد تا به زندگی جنسی مجردی خود پایان دهد. از این رو با یک متخصص حرفه ای مسائل جنسی تماس می گیرد تا از لحاظ روحی و روانی به او کمک کند….. 

 

نام فیلم:

The Sessions

جلساتsessions ver4

تاریخ اکران درآمریکا:

۱۹ اکتبر ۲۰۱۲

۲۸ مهر ۱۳۹۱

نویسنده و کارگردان:

Ben Lewin

بن لوین

بازیگران:

John Hawkes

جان هاکز

Helen Hunt

هلن هانت

William H. Macy

ویلیام اچ. میسی

کمپانی توزیع کننده درآمریکا:

Fox Searchlight Pictures

محصول کشور:

ایالات متحده آمریکا

ژانر:

درام

ADMIN1 بازدید : 6 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (0)

روبی پس از اینکه متوجه می شود شوهرش در دادگاه به تحمل ۸ سال زندان محکوم شده ، تصمیم می گیرد تا تحصیل را رها کرده و به زندگی و همسرش که در زندان هست، توجه کند اما…

 65465

نام فیلم :           

در میان ناکجاآباد

Middle of Nowhere

تاریخ اکران :

۱۲ اکتبر ۱۲۰۱۲

کارگردان :

Ava DuVernay

آوا دووارنی

نویسنده :

Ava DuVernay

آوا دووارنی

بازیگران :

Emayatzy Corinealdi

امایاتزی کورینیلدی

David Oyelowo

دیوید اویولو

Lorraine Toussaint

لورین توسینت

سبک فیلم :

درام

ADMIN1 بازدید : 9 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (0)

یک رمان نویس، فیلمی را پیدا می کند که به او کمک می کند تا متوجه شود چطور و چرا خانواده ای در خانه جدید او به قتل رسیده اند. این در حالی است که بررسی های وی ،او تمام خانواده اش را وارد یک ماجرای فرا طبیعی می کند و …

 

نام فیلم:

Sinister

شیطانی

تاریخ اکران درآمریکا:

۱۲ اکتبر 0001 sinister poster۲۰۱۲

کارگردان:

Scott Derrickson

اسکات دریکسون

نویسندگان:

Scott Derrickson

اسکات دریکسون

C. Robert Cargill

سی. رابرت کارگیل

بازیگران:

Ethan Hawke

اتان هاوک

Juliet Rylance

ژولیت ریلنس

Fred Thompson

فرد تامپسون

کمپانی توزیع کننده درآمریکا:

Summit Entertainment

محصول کشور:

ایالات متحده آمریکا

ژانر:

ترسناک / هیجان انگیز(تریلر)

 

ADMIN1 بازدید : 34 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (0)

 

یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد!!!

سلام 
امیدوارم دانشجویان عزیز خوب عمق مسئله رو درک کنند 
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند 
مرد به آرامی گفت: مایل هستیم رییس راببینیم .منشی با بی حوصلگی گفت: ایشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد : ما منتظر خواهیم شد. 

منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. 

اما این طور نشد. منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس گفت: شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند. 

رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت. 

خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. رییس تحت تاثیر قرار نگرفته شده بود ... ا و یکه خورده بود. با غیظ گفت: خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود . 

خانم به سرعت توضیح داد : آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم . رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدراست ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است. 

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود. 

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه نیزهمین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد

یعنی دومین دانشگاه برتر در تمام دنیا
یادبود پسری است که هاروارد به او اهمیت نداد
 

موفق باشید
 
 
 
 

 

ADMIN1 بازدید : 15 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (0)

يكي از اساتيد دانشگاهxa0; خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل ميكرد:


xa0;
"چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه...
چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...
شما چي فكر ميكنيد؟
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم"
ADMIN1 بازدید : 15 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (0)

دخترى با روح بزرگ

دخترى با روح بزرگ همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا کى مى‌خواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مى‌شه بیاى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کنارى انداختم و به سوى آنها رفتم. تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشت‌زده مى‌آمد. اشک در چشم‌هایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا، دخترى زیبا و براى سن خود بسیار باهوش بود. گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمى‌خورى؟ فقط به‌خاطر بابا عزیزم. آوا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، مى‌خورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مى‌خورم؛ ولى شما باید... آوا کمى مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنج‌رو بخورم، هر چى خواستم بهم مى‌دى؟ دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول مى‌دم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم! گفتم: آوا، عزیزم، نباید براى خریدن کامپیوتر یا یک چیز گرونقیمت اصرار کنى. بابا از این‌جور پول‌ها نداره. باشه عزیزم؟ ــ نه بابا، من هیچ‌چیز گرونقیمتى نمى‌خوام. و با حالتى دردناک، تمام شیربرنج را خورد. در سکوت از دست مادرم و همسرم عصبانى بودم که بچه را وادار به خوردن چیزى که دوست نداشت، کرده بودند. وقتى غذایش تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج مى‌زد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: من مى‌خوام سرمو تیغ بندازم! همین یکشنبه!! تقاضاى او همین بود. همسرم جیغ بلند زد و گفت: وحشتناکه! غیرممکنه! نه، نه؛ و مادرم هم با صداى بلند گفت: فرهنگ ما با این برنامه‌هاى تلویزیونى داره کاملا نابود مى‌شه. گفتم: آوا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمى‌خواى؟! ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین مى‌شیم. خواهش مى‌کنم عزیزم. چرا سعى نمى‌کنى احساس مارو بفهمى؟! سعى کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، دیدى که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود. آوا اشک مى‌ریخت و دوباره ادامه داد: شما به من قول دادى تا هر چى مى‌خوام بهم بدى. حالا مى‌خواى بزنى زیر قولت. حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: قبول! مَرده و قولش. مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که مگر دیوانه شدى؟؟؟!! ــنه! اگر به قولى که مى‌دیم عمل نکنیم، اون هیچ‌وقت یاد نمى‌گیره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوى تو برآورده مى‌شه. ... آوا با سر تراشیده شده، صورتى گرد و چشم‌هاى درشت، زیبایى بیشترى پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه، آوا را به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موى تراشیده در میان بقیه شاگردها، تماشایى بود. آوا، به سوى من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستى تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه، پسرى از یک اتومبیل پیاده شد و با صداى بلند آوا را صدا کرد و گفت: آوا، صبر کن تا من بیام. چیزى که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موى آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه! خانمى که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، با دیدن من جلو آمد و بدون آنکه خودش را معرفى کند، گفت: دختر شما، آوا، واقعآ فوق‌العاده است. و در ادامه گفت: پسرى که داره با دختر شما مى‌ره، پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صداى هِق‌هِق خودش را خفه کند. در تمام ماه گذشته، «هریش» نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض شیمى‌درمانى، اون تمام موهاشو از دست داده. هریش نمى‌خواست به مدرسه برگرده؛ آخه مى‌ترسید که هم‌کلاسى‌هاش بدون اینکه قصدى داشته باشن، مسخره‌ش کنن. آوا هفته پیش اون‌رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه‌هارو بده، اما حتى فکرشو هم نمى‌کردم که اون موهاى زیباشو فداى پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده‌هاى محبوب خداوند هستین که دخترى با چنین روح بزرگى دارین. سرجام خشک شده بودم... شروع کردم به گریه کردن... فرشته کوچولوى من، تو به من درس عشق و از خودگذشتگى دادى. نتیجه : خوشبخت‌ترین مردم در روى این کره خاکى کسانى نیستند که آنجور که مى‌خواهند زندگى مى‌کنند، آنها کسانى هستند که خواسته‌هاى خودشان را به خاطر کسانى که دوستشان دارند تغییر مى‌دهند. به این موضوع خوب فکر کنید. انصافآ کار سختیه، اما شیرین!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 18
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 10
  • بازدید کلی : 326